«ز پیش میروی اما نمیروی از یاد» (خواجوی کرمانی)
کنون که حرف واپسین از میان می رسد
عاقبت، شب تاریک از نهان می رسد
جانا! تو را تلخی رنج بود و بس
ناله ای که آخر به بی کران می رسد
پنجه در پنجۀ تقدیر نتوان کرد
که باد نپرسد، به کدام بوستان می رسد
شوق پرواز در کوچه های ناپیدای شب
امید که کلماتم به چشمۀ روان می رسد
خوشا دمی که با خاطرات گذشته به سر شد
نگاهی که به آن جان جاودان می رسد
نسیم خاطره و حضور دانه های اشک
داغ های حسرتی کز شیرۀ جان می رسد
باشد که داغ ما بشوید عُسرِ زمانه را
زمزمۀ دردمندی که به آسمان می رسد
مرا امیدی است ای مرغ گرفتار
که نگاه تو نیز به آفاق جهان می رسد