وقتی همه پنجرههای محسوس و عینی زندگی بسته میشود و هیچ راه روشنی برای ادامه مسیر پیدا نمیگردد و انسان خود را در وضعیت پرتاب میان گرگها میبیند که از نظر روحی و جسمی یارای ادامه دادن ندارد، چه میتوان کرد؟
وقتی ساختارهای ناکارامد و افراد اوباش و بیکفایت «تخت پروکروستس» بنا میکنند و ابلیسوار هرکس را در قامت و اندازه خودشان میسازند و آرامش خود را در معلولساختن دیگران میدانند، آنگاه فرد چه باید کند؟
وقتی شایستگی، هوش و بهداشت روانی دیگر مهم نیست و درجه رذالت و اوباشی و وفاداری فریبکارانه معیار است، نیمرخ فرهنگی کشور چه شکلی خواهد بود؟
مادامی که فرد به دلیل ساختارهای معیوب، نور گشایشی نمیبیند و معنا و انگیزه و انرژی را از دست میدهد و ظرفیت رویااندیشی و حرکت از او سلب میشود و چیزی جز نفرت و بیزاری حاصلش نمیگردد، چه باید کند؟
افسردگی فعال و کمشدت (dysthymia) در این حالت و در این ساختار بروز میکند که کمکم بخشی از شخصیت فرد میشود. وقتی فرد خود را بسان «بوتهای غریب» ببیند که در «انتظار مبهمی» نشسته و نه کسی او را میبیند و نه رهگذری او را میچیند، چه بساط و بستری برای زایش او فراهم است؟
وقتی شیشههای شکسته زندگی بهموقع و زود تعویض نشود، ساختمان وجودی هر فرد متروکه خواهد شد و به تصرف نومیدی و درماندگی در میآید و در بیداری هم خود را گرفتار کابوس میبیند و نهایتا فرد خود را در وضعیت فروپاشیدگی مییابد. البته فرد در این وضعیت نگران ناتماممردن نیست، بلکه از نفلهشدن ترس دارد.
ملالت محصول و زاده ساختارهای حکمرانی نامطلوب و سرمایهکُش است. ساختارهای زیادهخواه، رانتجو و پیر معمولاً مسیر را برای ملالت و درماندگی مردم هموارتر میکند و در کنار انواع رکود در سطح سیاسی و اجتماعی و اقتصادی، رکود روانی و شخصیتی برای تکتک افراد به همراه دارند. وقتی دود در «مزرعه سبز فلک» جاری است و افراد در هر زمینهای خود را با کرانههای سنگواره و مرزهای مسدود روبرو میبینند. سخن از پیشرفت و توسعه و تمدن نوین نوعی نمایش کمدی سیاه است!
حتی اگر فرد در چنین ساختاری و با چنین چهارچوب سیاهی بتواند درون خود را تا حدی از فروپاشی محافظت کند و با جستن کورسوی امیدی، جان سالم به در برد باز هم پیروزی او از جنس «پیروزی به سبک پیروس» است؛ جان سالم به در میبرد اما تاوان و تلفات روانی و شخصیتی و مالی سنگینی خواهد پرداخت.
وقتی رنجکشیدن هیچ ریتم و علت خاصی ندارد و دلیجان افسردگی بیمهابا در دل تاریخ میتازد و ساختارها متصلبانه و شرورانه بر وجود ما تازیانه میزنند صحبت از مثبتاندیشی چه توجیهی دارد؟
رفتارهای سایکوپات تصمیمگیران و تصمیمهای فریبکارانه و گاه کابوسوارشان چه جای امیدی در دل مردم باقی گذاشته است؟
ملال حاصل عدم احساس سهیم بودن در جامعه است. ملال حاصل بهحاشیهراندن سرمایههاست. حاصل حکومتهای غوغاسالار که سرمایه انسانی و اجتماعی را قربانی امیال خود میکنند. ساختارهای حکومتی که به دنبال هوادار هستند تا آسیبشناس و به دنبال تحکیم خود هستند تا استحکام پیوندهای اجتماعی.
چارهای نیست جز اینکه خود به رهایی خویش برخیزیم و خود به کوره خویش بردمیم و آهن وجودیمان را در گرماگرم سیل آتشفشان ناامیدی برون، بکوبیم و آوار درد را اندکاندک به کنار نهیم. قطعا این نوع نگرش سخت و طاقتفرسات ولی چارهای جز تنهایی به صیادی رفتن در دل دریای بیکران و پرجوش و خروش نیست. برای رهایی نسبی باید بر نفس خود امیری کنیم و دست خویش را بگیریم و حداقل از نظر ذهنی و درونی، از این شورهزار کمعقلی و بازار شقاوت و رذالت دور شویم. شاید به بیان سیمون وی، رنج عظیم پیشدرآمدی بر مرگ است و مرگ محرکی نیرومند در جستن معنا. اما فعلا باد سردی میوزد که حتی مرگ هم سردش میشود! اما راهی جز بردباری نیست. با صبوری و ادامهدادن در میان کوههای اندوه، حداقل به الهه شکست و بدعهدی روزگار، دهنکجی کردهایم.