«این مقاله در مجله چشم انداز ایران، شماره 93 (شهریور و مهر 94) به چاپ رسید.»
«ناگاه اسب رنگ پریده ای ظاهر شد که سوارش «مرگ» نام داشت. به دنبال او اسب دیگری می آمد که نام سوارش «دنیای مردگان» بود. به آن دو اختیار داده بودند تا یک چهارم زمین را با جنگ، قحطی، بیماری و جانوران درنده نابود کنند!»
چهار صبح است. نسیم سحرگاهی بر دریای مدیترانه سرگردان است. موج ها خسته از به دوش کشیدن کودکان، مادران و پدران، نفیر زاری سر میدهند. آفتاب یارای فاشگفتن را ندارد و ماهیان با لبانی دوخته به اعماق آب پناه برده اند. شهروندی با خط امداد پلیس 156 ترکیه تماس می گیرد و از جسدهای بی جانی خبر میدهد که به سمت ساحل بودروم روان هستند. نه نهنگی به گل نشسته و نه کشتی تفریحی. اینبار انسانها بر امواج رها شده اند و به ساحل پایانی میرسند. مأموران به محل اعزام و مشغول وارسی میشوند. اجساد یک به یک و به راحتی رویت شده و جمعآوری میگردند، اما چیزی باقی می ماند. جسدی کوچک و آرام با پیراهنی قرمز و شلواری آبی، به خاطر حرکت امواج ساحل و تاریکی از دیده ها پنهان شده است. مدتهاست از دیده ها پنهان است! کودکانی که آواره اند و سایۀ مرگ و وحشت هر روز بر آنان چیره است. آفتاب طلوع میکند و در روشنایی هوا، وقتی امواج آرام میگیرند، جسد آیلان دیده میشود. خفته بر صورت، خفته بر پیشانی ساحل، خفته بر ماسه های ساکت، خفته بر خواب انسانیت.
عکس خفتن تو در ساحل بودروم، سینه را تنگ و زبان را بسته میکند. آیلان، تو اینک به ساحل رسیده ای، به ساحلی که با رنج آشنا نیست، به ساحلی که با درد همساز نیست، به ساحلی که آخرین راه گریز تو بود. اَینَ المَفَرُّ؟ آسمان زندگی تو به انتهای این ساحل متصل گردید و صورتت بر زمین مُرده بوسه زد چراکه یارای نگریستن به آفتاب بی طلوع این زمانه را نداشت. ماسه ها به یاد خواهند داشت که در میان خفتگی همگان و در زفیر و شهیق خوابگردها، تو به سویشان روانه شدی. ساکت و آرام، داغ دردی را بر گونه های ساحل به جا گذاشتی. صدای فرسودۀ آن شب را احدی نشنید. باید گریست و گریست بر روزی که دیر به دیر طلوع میکند. روزها فروخواهند مرد و دوباره شامگاه همه چیز را فراخواهد گرفت. هوایی از جنس درک و رنگی از جنس صلح اینک بسان آفتاب سرزمین های شمالی است. شلاق های انسان کشِ جنگ تا به کی؟ سنگینیِ داس خشونت تا به چند؟
امیدها و آرزوهای تو با یک قایق بر باد رفت. روز تاریک تو با آمدن آن سایۀ نکبت بار جنگ شروع شد. شاد بودی و خون جاری در رگهای پدر و مادرت. اما به ناگاه، خون را در رگهای عکاس و جهانیان منجمد کردی، گویی که دیروزی وجود نداشته است. پدرت دیگر در جستجوی لمس نامرئی گمگشتگی تو خواهد بود. با رویاهای نادیدۀ تو زندگی خواهد کرد. بازیهای پرراز و رازهای بچه گانه تو در همان ساحل غریب پایان یافت و نسیم خنک و پرامید روزهای تو چه زود عبور کرد. دویدن های آزادوار و پرکشش تو اینک خاطره ای است بر گوش کَر زمان.
سرباز گارد ساحلی ترکیه تو را دید و بر تمامی قوانین حرفه ای اش قلم بطلان کشید. تنها وظیفه داشت که مشخصات جنازه را ثبت کند اما بی تاب شد و به سوی تو آمد تا رنج تو را حس کند، بدن تو را لمس کند و بیجانی تو را از امواج، دور نگاه دارد. جهان با خفتن تو لرزید. نوای تلخ خواب آرام تو، از پشت دیوارهای چین تا مرزهای کانادا را درهم نوردید. دنیا با چشمانی آواره گریست بر کودکی که نه در ابعاد زندگی خلوت کرد و نه تا ته بودن دوید. فرصت نبود تا تو در امتداد کودکی و نشاط قدم برداری. فرصت نبود تا از ته دل بخندی و شور کودکی را تجربه کنی. اینک پدرت فقط یادها را به یاد خواهد داشت. فرصت نبود چون جنگ پایان فرصت هاست. پایان چندین هزار امید بنی آدم هاست. شراره های جنگ و ننگ می جوشند و روز عمر کودکان را تقدیم تابوت شبانگاه میکنند. حسرتا! قدر ناتوانی را میدانستیم. قدرت و سردی همراهان مرگ اند. مرگ ظهور نمیکند مگر به واسطه سخت شدن آدمیان.
مجال برای تو بیرحمانه اندک بود. سانحۀ زهرآگین جنگ، تو را به ساحل آخر رساند، به خاموشترین اتاق هستی. صدای پر خاموش تو را کسی نمیشنود. کسی طاقت رویارویی با گرمی آفتاب حقیقت ندارد. با دیدن عکس خفتن تو نمیتوان خاموشی پیشه کرد. میدانم که نفسهای آخرت چه سنگین بود و عمیق. میدانم که آخرین نگاهت چه خسته بود و تلخ. اینک آیلان عزیز، صدای باز و بسته شدن پنجرۀ سکوت را خواهی شنید. بعد از آن صبح شوم، دنیا در برابر خفتگی تو خموش شد و چشمان همگان با نگاهی عاری از روشنایی در پی سقوط آدمیت رفت. این واژۀ انسان اینک چه دور شده است! آیلان، بیکرانگی درد را ببین، شکنندگی جان را ببین، بیا و با ما، قتل عامِ امید را ببین. ببین که هر جا گلهای معصومیت غنچه زد، دست هراسبار شقاق و نفاق آن را از ریشه برکند. پر غصه است سالهای تبعید امید. توشۀ این تبعید زَقّوم تلخی است که شکمهای ما را انباشته است و مزاجمان را به عسر و رنج عادت داده است.
وقت تعزیت است. یکدیگر را تعزیت گوییم! یکدیگر را بر این لبۀ پرتگاه تعزیت گوییم، آنگاه که جان به گلوگاه رسیده است. قَضَی نَحبَهُ. او جان سپرد و زیر خاک، تنها و نحیف آرام گرفت.