«ناگاه اسب رنگ­ پریده­ ای ظاهر شد که سوارش «مرگ» نام داشت. به دنبال او اسب دیگری می­ آمد که نام سوارش «دنیای مردگان» بود. به آن دو اختیار داده بودند تا یک چهارم زمین را با جنگ، قحطی، بیماری و جانوران درنده نابود کنند!»
 چهار صبح است. نسیم سحرگاهی بر دریای مدیترانه سرگردان است. موج­ ها خسته از به دوش کشیدن کودکان، مادران و پدران، نفیر زاری سر می­دهند. آفتاب یارای فاش­گفتن را ندارد و ماهیان با لبانی دوخته به اعماق آب پناه برده ­اند. شهروندی با خط امداد پلیس 156 ترکیه تماس می ­گیرد و از جسدهای بی­ جانی خبر می­دهد که به سمت ساحل بودروم روان هستند. نه نهنگی به گل نشسته و نه کشتی تفریحی. این­بار انسان­ها بر امواج رها شده­ اند و به ساحل پایانی می­رسند. مأموران به محل اعزام و مشغول وارسی می­شوند. اجساد یک ­به­ یک و به ­راحتی رویت شده و جمع­آوری می­گردند، اما چیزی باقی می ­ماند. جسدی کوچک و آرام با پیراهنی قرمز و شلواری آبی، به خاطر حرکت امواج ساحل و تاریکی از دیده ­ها پنهان شده است. مدت­هاست از دیده ­ها پنهان است! کودکانی که آواره ­اند و سایۀ مرگ و وحشت هر روز بر آنان چیره است. آفتاب طلوع می­کند و در روشنایی هوا، وقتی امواج آرام می­گیرند، جسد آیلان دیده می­شود. خفته بر صورت، خفته بر پیشانی ساحل، خفته بر ماسه­ های ساکت، خفته بر خواب انسانیت.
عکس خفتن تو در ساحل بودروم، سینه را تنگ و زبان را بسته می­کند. آیلان، تو اینک به ساحل رسیده­ ای، به ساحلی که با رنج آشنا نیست، به ساحلی که با درد همساز نیست، به ساحلی که آخرین راه گریز تو بود. اَینَ المَفَرُّ؟ آسمان زندگی تو به انتهای این ساحل متصل گردید و صورتت بر زمین مُرده بوسه زد چراکه یارای نگریستن به آفتاب بی­ طلوع این زمانه را نداشت. ماسه­ ها به یاد خواهند داشت که در میان خفتگی همگان و در زفیر و شهیق خوابگردها، تو به سویشان روانه شدی. ساکت و آرام، داغ دردی را بر گونه­ های ساحل به جا گذاشتی. صدای فرسودۀ آن شب را احدی نشنید. باید گریست و گریست بر روزی که دیر به دیر طلوع می­کند. روزها فروخواهند مرد و دوباره شامگاه همه چیز را فراخواهد گرفت. هوایی از جنس درک و رنگی از جنس صلح اینک بسان آفتاب سرزمین­ های شمالی است. شلاق­ های انسان ­کشِ جنگ تا به کی؟ سنگینیِ داس خشونت تا به چند؟
امیدها و آرزوهای تو با یک قایق بر باد رفت. روز تاریک تو با آمدن آن سایۀ نکبت ­بار جنگ شروع شد. شاد بودی و خون جاری در رگ­های پدر و مادرت. اما به ناگاه، خون را در رگ‌های عکاس و جهانیان منجمد کردی، گویی که دیروزی وجود نداشته است. پدرت دیگر در جستجوی لمس نامرئی گم­گشتگی تو خواهد بود. با رویاهای نادیدۀ تو زندگی خواهد کرد. بازی­های پرراز و رازهای بچه­ گانه تو در همان ساحل غریب پایان یافت و نسیم خنک و پرامید روزهای تو چه زود عبور کرد. دویدن­ های آزادوار و پرکشش تو اینک خاطره ­ای  است بر گوش کَر زمان.
سرباز گارد ساحلی ترکیه تو را دید و بر تمامی قوانین حرفه ­ای­ اش قلم بطلان کشید. تنها وظیفه داشت که مشخصات جنازه را ثبت کند اما بی ­تاب شد و به سوی تو آمد تا رنج تو را حس کند، بدن تو را لمس کند و بی­جانی تو را از امواج، دور نگاه دارد. جهان با خفتن تو لرزید. نوای تلخ خواب آرام تو، از پشت دیوارهای چین تا مرزهای کانادا را درهم ­نوردید. دنیا با چشمانی آواره گریست بر کودکی که نه در ابعاد زندگی خلوت کرد و نه تا ته بودن دوید. فرصت نبود تا تو در امتداد کودکی و نشاط قدم برداری. فرصت نبود تا از ته دل بخندی و شور کودکی را تجربه کنی. اینک پدرت فقط یادها را به یاد خواهد داشت. فرصت نبود چون جنگ پایان فرصت­ هاست. پایان چندین هزار امید بنی ­آدم هاست. شراره ­های جنگ و ننگ می­ جوشند و روز عمر کودکان را تقدیم تابوت شبانگاه می­کنند. حسرتا! قدر ناتوانی را می­دانستیم. قدرت و سردی همراهان مرگ­ اند. مرگ ظهور نمی­کند مگر به واسطه سخت ­شدن آدمیان.
مجال برای تو بی­رحمانه اندک بود. سانحۀ زهرآگین جنگ، تو را به ساحل آخر رساند، به خاموش­ترین اتاق هستی. صدای پر خاموش تو را کسی نمی­شنود. کسی طاقت رویارویی با گرمی آفتاب حقیقت ندارد. با دیدن عکس خفتن تو نمی­توان خاموشی پیشه کرد. می­دانم که نفس­های آخرت چه سنگین بود و عمیق. می­دانم که آخرین نگاهت چه خسته بود و تلخ. اینک آیلان عزیز، صدای باز و بسته شدن پنجرۀ سکوت را خواهی شنید. بعد از آن صبح شوم، دنیا در برابر خفتگی تو خموش شد و چشمان همگان با نگاهی عاری از روشنایی در پی سقوط آدمیت رفت. این واژۀ انسان اینک چه دور شده است! آیلان، بی­کرانگی درد را ببین، شکنندگی جان را ببین، بیا و با ما، قتل عامِ امید را ببین. ببین که هر جا گل­های معصومیت غنچه زد، دست هراس­بار شقاق و نفاق آن را از ریشه برکند. پر غصه است سال­های تبعید امید. توشۀ این تبعید زَقّوم تلخی است که شکم­های ما را انباشته است و مزاجمان را به عسر و رنج عادت داده است.
وقت تعزیت است. یکدیگر را تعزیت گوییم! یکدیگر را بر این لبۀ پرتگاه تعزیت گوییم، آن­گاه که جان به گلوگاه رسیده است. قَضَی نَحبَهُ. او جان سپرد و زیر خاک، تنها و نحیف آرام گرفت.