«این مقاله در نشریه نگاه نو، شماره 98، صفحه 195 به چاپ رسید.»
جهان آن نیست که می اندیشم، آن است که درونش به سر میبرم. (موریس مرلو پونتی)
در شماره 97 فصلنامۀ نگاه نو مقالهای تحت عنوان «غرور و تعصب در بوتۀ آزمایشی دویست ساله» با قلم سرکار خانم نرگس انتخابی به چاپ رسید که انصافاً مقاله ای منسجم و حاوی نکات ارزشمندی در باب رمان غرور و تعصب بود. این مقاله را میتوان به دو بخش تقسیم کرد. بخش اول شامل مقدمه ای در خصوص سنت رماننویسی در انگلستان است و بخش دوم به تحلیل رمان غرور و تعصب به عنوان بخشی از این سنت، با تاکید بر کاراکتر الیزابت بِنِت، مربوط می باشد. نویسنده در لابلای این مقاله با اشارات به جا و مثالهای روشن تاحدودی توانسته تصویری معقول از کاراکتر اصلی رمان غرور و تعصب به دست دهد. اما به نظر راقم این سطور، در تضاعیف بخش اول مقاله که در خصوص سنت رمان انگلیسی میباشد، مدعیاتی ذکر شده که چندان با فضای ادبی در انگلستان و جهان منطبق نیست و به نظر میرسد تعمیمهای نادرستی صورت گرفته است. از این رو در این مجال سعی شده تا با ذکر قطعاتی از مقالۀ مذکور به برخی از کلی گویی ها و تعمیم های شتابزده اشاره شود.
نویسندۀ محترم در صفحه شماره 122 فصلنامه معتقد است:
«از میان ژانرهای ادبی، رمان بیش از همه به روابط میان فرد و اجتماع میپردازد. رمان انگلیسی هم از این قاعده مستثنی نیست؛ اما رمان انگلیسی ویژگی های منحصر به فردی دارد که آن را از سنت رمان نویسی در اروپا و آمریکا متمایز می کند. بارزترین جنبه سنت رمان نویسی انگلیسی دلمشغولی آن نسبت به عشق، روابط عاشقانه و ازدواج است. تقریباً همه رمان های انگلیسی سده های 18 و 19 داستانی عاشقانه دارند. این مضامین در میان رمان نویسان سده 20 و در میان مدرنیست های بریتانیایی هم پرطرفدار است؛ …»
در این پاراگراف، دو نکته حائز اهمیت است. اولاً تمامی ژانرهای ادبی از دل رابطۀ میان فرد و اجتماع بیرون می آید و درج صفت «بیش» به نظر میرسد که نمی تواند روشنگر نکته ای خاص و بدیع باشد. آفرینشگر هر اثر هنری اعم از شعر، رمان و نمایشنامه در واقع در کنش و واکنش با محیط اجتماعی و بیرونی قرار دارد و اثرش یقیناً از دل مواجهه با جهان بیرون به دست می آید. مگر ژانری هم وجود دارد که چنین سازوکاری نداشته باشد؟ حتی آثار عاشقانه هم از دل روابط پیچیدۀ اجتماعی بشر سربرمی آورد. ثانیاً به نظر می رسد نویسنده با توسل به ادعایی مبنی بر رابطه میان مضمون عشق و سنت رمان نویسی در انگلستان، قصد داشته بحث را به نتیجه دلخواه برساند، از این رو اقدام به توریه گویی نموده است. نویسنده با گزینشی کردن اطلاعات بخشهای مهمی از تاریخ ادبیات آمریکا و اروپا را نادیده گرفته است. ایشان با متمایز نمودن سنت رمان نویسی در انگلستان، اروپا و آمریکا از یکدیگر، بر این باور است که سنت رمان نویسی در انگلستان بیشتر به مضامینی همچون عشق، روابط عاشقانه و ازدواج می پردازد. اساساً اندازه گیری و خط کش گذاشتن بر جریان فکری و فرهنگی یک کشور غلط است. چراکه سنت ادبی انگلیسی از دل سنت ادبی اروپایی سربرآورده و یقیناً از آن جدا نیست که بتوان ویژگی خاصی به آن نسبت داد. مضامینی همچون عشق و روابط عاشقانه در اکثر رمانهای جهان به شکلی دیده میشود. وقتی مضامین عاشقانه را «بارزترین» ویژگی رمان انگلیسی در قیاس با رمانهای آمریکایی و اروپایی میدانیم آنگاه درباره مضامین رمانهای نویسندگان آمریکایی همچون ناتنیئل هوتورن، ایدیت وارتن، اُ. هنری و … چه باید بگوییم؟ مگر غیر از این است که بخش مهم و اعظمی از ادبیات آمریکا، اروپا و جهان به مضامین عاشقانه تعلق دارد؟ اصولاً رمان جنبه های مختلف زندگی بشر را به تصویر می کشد و مضمون عشق هم البته بخشی از آن است. بنا به رأی جورج لوکاچ فیلسوف و منتقد ادبی مجارستانی، اصل هنر دقیقاً در نابترین حالت خود مجموعه ای از جنبه های مختلف اجتماعی، اخلاقی و انسان مدارانه را دربرمی گیرد. طبیعتاً نمی توان بر بخشی از این مجموعه (فرضاً مضمون عشق) دست گذاشت و سنت ادبی یک ناحیه را با آن تحلیل نمود و دیگر عوامل و مختصات را نادیده گرفت.
نویسنده در ادامۀ مطلب پیشین خود چنین می نویسد:
« … برای نمونه رمانهای پسران و عشاق (1913) اثر دی. ایچ. لارنس، اولیس (1922) اثر جیمز جویس، و به سوی فانوس دریایی (1927) اثر ویرجینیا وولف همه پیرنگی (Plot) عاشقانه دارند. اگر نگاهی به داستان هایی بیندازیم که نویسندگان غیرانگلیسی همزمان با این آثار نوشته اند، درمی یابیم که این دلمشغولی ها مختص رمان نویسان انگلیسی بوده است. برای نمونه، داستایفسکی برادران کارامازوف را در 1880 در روسیه و هرمان ملویل موبی دیک را در 1851 در آمریکا منتشر کردند.»
در این قطعه در ابتدا مشخص نیست که منظور نویسنده از عبارت «نویسندگان غیرانگلیسی همزمان» چیست؟ رمانهای لارنس، جویس و وولف از نظر زمانی نسبتی با رمانهای داستایفسکی و ملویل ندارند. ثانیاً با درج واژۀ «مختص» و با ذکر چند مثال نمی توان حال و هوای ادبی یک دوره را تبیین کرد. داستایفسکی هم رمان عاشقانه نگاشته است. از طرفی دیگر آیا دیگر رمان نویسان روسی نظیر ایوان گنچاروف، لیف تالستوی، ایوان تورگنیف، آنتون چخوف، باریس پاسترناک و … به موضوعات عاشقانه نپرداخته اند؟ در رمانهای نویسندگان آمریکایی نظیر تئودور درایزر، ویلیام فالکنر، هنری جیمز، اسکات فیتز جرالد، تونی ماریسن و… به چه موضوعاتی پرداخته شده است؟ همانطور که پیشتر ذکر شد، اساساً مسئلۀ عشق در تمامی آثار ادبی جهان به نحوی دیده میشود؛ تفاوت در نحوۀ بازگویی و بهکارگیری از تمهیدات و صناعات ادبی است.
نویسنده در صفحه شماره 123 مطلب را چنین پی میگیرد:
«نکتۀ دیگری که در رمانهای انگلیسی سده های 18 و 19 به چشم می خورد پایان خوش داستان است؛ پایانی که در آن شخصیتهای داستان با جامعه هماهنگ می شوند و نوعی آشتی در میانشان برقرار می شود. …. اکثر رمانهای انگلیسی این دوره با پاداش بحق و مجازات عادلانه به پایان میرسند.»
فکر میکنم نویسندۀ محترم حتماً رمانهای نویسندگانی نظیر اَن ردکلیف، تامس هاردی، جوزف کانراد و امیلی برونته را که در دل همان سنت رمان نویسی انگلستان جای دارند خوانده و به تم و مضامین آنها اشراف کامل دارد. اکثر آثار این دسته از نویسندگان با پایان خوش همراه نیست. از قضا رمان نویسانی نظیر تامس هاردی و جوزف کانراد در همان سنت رمان نویسی به بدبینی و شکاکیت شهره اند و رمان هایشان با پاداش به حق به پایان نمی رسد. از طرفی دیگر طبق طبقه بندیهای کلاسیک در کتب مختلف نقد ادبی (از جمله طبقه بندی ام. ایچ. آبرامز و جِی. اِی. کادن) رمان انواع و اقسام مختلفی دارد و آثار جین آستین در رده رمانهای احساسی جای دارد و یقیناً نمیتوان شاخصه های این سبک رمان را به کل سنت رمان نویسی یک کشور تعمیم داد. در همین سنت رمان رشد و کمال، مستند، تاریخی، اجتماعی، محلی و … به وفور دیده میشود. یقیناً ما با یک کل مسنجم و یکپارچه مواجه نیستیم که بتوانیم به سهولت ویژگیهای آن را برشمریم. در هر سده و حتی در هر دهه با توجه به شرایط اجتماعی، اقتصادی و محیطی عناصر و مفاهیم متمایزی در آثار ادبی به چشم میخورد. سنت و یا میراث هیچگاه یک الگوی مکانیکی صرف نبوده است.
نویسنده در همان صفحه سنت رمان نویسی فرانسه و انگلستان را بدین شکل مقایسه میکند:
« … در سنت رمان نویسی فرانسوی، جامعه فرد را دست کم میگیرد، شخصیت او را خرد میکند، و بر او چیره میشود، ولی در سنت خوشبینانه انگلیسی جامعه امکانات لازم را برای فرد فراهم میکند و او را تحت حمایت خود قرار میدهد. …»
در اینجا یک بار دیگر نویسنده با مقایسه ای نادرست میان دو سنت به اصطلاح فرانسوی و انگلیسی کاملا مسئله را سفید و سیاه میبیند و قضاوتی نادرست میکند. از قضا بخش اعظمی از سنت به اصطلاح انگلیسی در سده 18 و 19 بدبینی است. از طرفی مشخص نیست نیت نگارنده دقیقاً از صفات خوشبینی و بدبینی چیست. بهتر بود نویسنده در این باب مثالی ذکر میکرد. در فرانسه همان قدر که امیل زولا و استاندال شاید به نوعی بدبین باشند، آندره ژید، موریس مترلینک و ژرژ ساند خوشبین اند. اما آنچه که روشن است، جریانها و ژانرهای گوناگون در تاریخ ادبیات جهان برحسب اقتضائات اجتماعی ظهور و بروز نموده اند و در این راستا فرضاً گاهی ناتورالیسم پیشرو بوده و گاهی رمانتیسم. نمیتوان این ادبیات را یک کل مسنجم و واحد در نظر گرفت.
هر ادیبی با توجه به شرایط زمانی و اجتماعی و با توجه به ابزار مناسب برای بیان مقصود خویش به آفرینشگری دست میزند. گاهی باید به دلایل مختلف پایان خوش را برگزیند و گاهی پایان تلخ. اینها دو روی یک سکه اند و نمی توان کل سنت ادبی را به یکی از آنها نسبت داد. این تقسیم بندی های شتابزده نتیجه ای جز سطحی نگری نخواهد داشت. مارتین اسلین، نظریه پرداز تئاتر، در کتاب کالبدشناسی درام (1976) در باب این سبک تقسیم بندی های کلیشه ای مثال روشنگری ذکر میکند: «اگر شما امروز جان میلتون و جان وبستر را از بستر خاک زنده کنید و به آنها بگویید که متعلق به دوران باروک هستید، یقیناً هردوی آنها از بیخ و بن این برچسب را انکار خواهند کرد!» اینگونه ساده انگاری و محدود کردن مضامین و مفاهیم بر تعداد قلیلی از آثار هنری و ادبی و سپس نتیجه گیری به نفع پیشفرضهایمان جز اخضاع عقل خواننده و اقناع دل نگارنده عایدی نخواهد داشت.