صبا حکایت کرشمۀ تو میکرد در باغ
کـه جـز تـو کـسی نیست بـرایم یـارایی
بوسـۀ عالم چنان مـینوشم ز نگاهت
مگر گشایشی باشد دریـن سیر بینایی
نوید بلبل این باغ میرسد بـه گـوش
نیست ز فروغِ ازل تـو کسی جـانانی
هـزار بـار جهد نمودم که شوم مست
بـا تـو یـک جـرعه گـشتم فـزون شادابی
صحبت خـرم با آن آشنای سخن سنج
گــشته زیــر و زبـرم لبـریـز ز دانــایـی
نگاهم بـه گـوشۀ چشمان مَـدَدسازت
کــه روان دُردی کِــشـم رود بـه بـالایـی