دانۀ ما دانۀ بی دانگی!

nost-image

روانم کاهیده شده بود. آزردگی به هیاهوی باد بی ­نیازی تنیده بود. به خواب رفتم. خوابی در قعری ناپدید و در سکوت پرطپش دیروز. آذرخش زمان بر جانم چکید. در همان کوی، روبروی همان خانه. همان درِ سبز کم ­فروغ. همان درخت انار. بوی انار و زمزمۀ برگها و آفتاب بی ­دریغ تا به امروز در جانِ من است؛ همان بوی خنک که از دالان باغ می ­آمد. اطرافم پر از خامُشانی بود که سخن می­ گفتند اما من عاجز از زبانِ خاک. کسی من را به جا می ­آورد؟ با دستانی تُرد از جنس بی ­زمانی همراهم بودند. انار را دوباره بو کردم. زمان بی ­رمق بود. سفیدی دانه ­هایش هنوز در جانم می­درخشد. همه ­جا بوی خاک کوچه ­های باغ را می ­داد. همه ­جا ندای پاک جابه ­جایی طبیعت می ­پیچید. زمان را پشت سر گذاردم و در دالان بی زمانی، صداهای ناشنیده را می ­شنیدم. همان کوی حماسی؛ ازلی­ ترین خاطره ­ام در ابدی­ ترین دالانِ وجود. صبح، صدای ونجلیس را شنیدم که جنون­ آمیز نوای «پیام ­ها» را در گوشم می­ خواند. من پیامِ صبح را دریافتم. در امتداد موسیقی آرام گرفتم. پیوسته به عزلت گذشته بازخواهم گشت و به آن کوچۀ پرانار و آن پنجرۀ ازلی. باد در ابرها پیچیده بود. پیام صبح روشن بود: خامُشان به صدهزار زبان در حدیث و گفتارند.