مخاطب ملول و منتظر!
بیایید با یکدیگر این دو بیت شعر از مولوی و یک قطعه شعر از تی.اس. الیوت را بخوانیم و لحظه ای درنگ کنیم بر ناله و تألم انسانی که در میان صخره های اقلیم صعب و تعب گرفتار گشته. مولوی و الیوت هر یک قطعه هایی از وضعیت بشر را با نگاه های متخالف بر ما فاش می گویند. جنس ناله و زاری هر یک از این دو شاعر بزرگ متفاوت است. در یکی نوای هستی و زندگی است و در دیگری نوای احتضار و رنگ نومیدی و زردی.
بنال ای بلبل دستان ازیرا نالۀ مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
***
از نالۀ تو بوی بقا میآید
مینال بر این پرده که خوش مینالی
***
اینجا آب نیست و تنها صخره است…
کوهستان های صخره ای بی آب …
در میان صخرهها انسان را یارای تأمل و تفکر نیست،
عرق خشکیده است و پاها به شن مانده است.
نفور و گریزانی اندیشۀ مولوی از ایستایی، درماندگی و وارفتگی و از طرفی دیگر دعوت به برخاستن و کوشیدن بسیار مشهود است. انسان مولوی حتی در حال نالیدن هم شوق رسیدن به افق های روشن در سر دارد و از میان هزارتوی ناله اش، رایحۀ خوش زندگی به مشام می رسد. نالۀ برآمده از رنج سقیمی و گرد یتیمیِ انسانِ مولوی چنان در صخره و سنگِ سخت نافذ است که جوانۀ سبز امید از دل آن بیرون می کشد. در این طریق، نالۀ آب نوشان و دردمندان که بقیه السیف روزگار شقاوت پیشه هستند، مقامی بس شگرف دارد. این انسان پرناله به نورِ مستعار قانع نیست و با نالیدن، طریق عشق پیش رونده را در پیش می گیرد و راهی برای بقا می جوید. انسان مولوی قابِ این وضعِ ناموضع و ناموقع را در هم می شکند و در بیابان هستیِ پرغصۀ خویش، یاقوت و مرجان های نایاب را صید می کند و ایمان دارد با ناله و دل پرخون خویش، از همۀ تلخی ها رها می شود و چراغ ابترِ زمانه را جان می بخشد:
تو ز تلخی چون که دل پرخون شوی
پس ز تلخی ها همه بیرون روی
آذرخش سینۀ پرنالۀ انسانِ مولوی فریاد زندگی دارد و در این فریادها، نوای آزادگی در جوش و خروش است و امیدوار به عدل بهار، بر پردۀ هستی می نالد و می خروشد.