صخره و ناله و انسان

orig_19870

مخاطب ملول و منتظر!

بیایید با یکدیگر این دو بیت شعر از مولوی و یک قطعه شعر از تی.اس. الیوت را بخوانیم و لحظه ­ای درنگ کنیم بر ناله و تألم انسانی که در میان صخره های اقلیم صعب و تعب گرفتار گشته. مولوی و الیوت هر یک قطعه­ هایی از وضعیت بشر را با نگاه­ های متخالف بر ما فاش می­ گویند. جنس ناله و زاری هر یک از این دو شاعر بزرگ متفاوت است. در یکی نوای هستی و زندگی است و در دیگری نوای احتضار و رنگ نومیدی و زردی.

 

بنال ای بلبل دستان ازیرا نالۀ مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

***

از نالۀ تو بوی بقا می‌آید

می‌نال بر این پرده که خوش می‌نالی

***

اینجا آب نیست و تنها صخره است…

کوهستان­ های صخره­ ای بی­ آب …

در میان صخره‌ها انسان را یارای تأمل و تفکر نیست،

عرق خشکیده است و پاها به شن مانده است.

نفور و گریزانی اندیشۀ مولوی از ایستایی، درماندگی و وارفتگی و از طرفی دیگر دعوت به برخاستن و کوشیدن بسیار مشهود است. انسان مولوی حتی در حال نالیدن هم شوق رسیدن به افق­ های روشن در سر دارد و از میان هزارتوی ناله­ اش، رایحۀ خوش زندگی به مشام می­ رسد. نالۀ برآمده از رنج سقیمی و گرد یتیمیِ انسانِ مولوی چنان در صخره و سنگِ سخت نافذ است که جوانۀ­ سبز امید از دل آن بیرون می­ کشد. در این طریق، نالۀ آب­ نوشان و دردمندان که بقیه ­السیف روزگار شقاوت پیشه هستند، مقامی بس شگرف دارد. این انسان پرناله به نورِ مستعار قانع نیست و با نالیدن، طریق عشق پیش ­رونده را در پیش می­ گیرد و راهی برای بقا می­ جوید. انسان مولوی قابِ این وضعِ ناموضع و ناموقع را در هم می­ شکند و در بیابان هستیِ پرغصۀ خویش، یاقوت و مرجان­ های نایاب را صید می ­کند و ایمان دارد با ناله و دل پرخون خویش، از همۀ تلخی­ ها رها می ­شود و چراغ ابترِ زمانه را جان می ­بخشد:

تو ز تلخی چون که دل پرخون شوی

پس ز تلخی­ ها همه بیرون روی

آذرخش سینۀ پرنالۀ انسانِ مولوی فریاد زندگی دارد و در این فریادها، نوای آزادگی در جوش و خروش است و امیدوار به عدل بهار، بر پردۀ هستی می نالد و می ­خروشد.

 

2238192

اما انسان الیوت در وضعی دیگر است. چارۀ انسان واداده و وارفتۀ الیوت در  بیابان پرهیاهوی صداها و رنگ­ها، جز مرگ و نیستی نیست. الیوت پاک­دین و یکتاپرست و مرد محرابِ قرن بی ­محراب اینک در دایرۀ ایمان و نیایش خویش مأوا گزیده و جز بلا، منبعی برای انسان خویش نمی­ بیند. نمازخانۀ الیوت اینک خانۀ باد است و چشمان انسان او دوخته به مه زرد پشت پنجره و زبانش مستغنی ز ناله و حرف و گفت. روح خموش انسان مدرن، اینک در قفسِ آویخته ­ای است و بانگ طعنه­ آمیز كودكانی را می ­شنود که خطاب به او می ­گویند: «چه مي‌خواهي؟» و پاسخی جز مرگ به گوش نمی ­رسد. آموزۀ تک ­شمولِ انسانِ پابه ­شن ­ماندۀ مدرن که با اندیشیدن به کلید، دربندِ بودن خویش را فریاد می ­زند کاملاً مشخص است: ناامیدی. انسانِ فروپاشیده در چمنزار خوش ­رنگ و شهرهای پرنور هم بویی از حیات و نشاط نمی یابد و حتی بهار هم برایش سترون و ستمگر است. او به جای برخاستن و اندیشیدن و کوشیدن، طریقۀ حرمان درپیش گرفته! در پس جامۀ انسانِ الیوت چیزی جز تنهایی و نومیدی نمانده و کورسوی امیدی هم اگر باقی است، نادیدنی است. در دنیای این انسان، جایی برای گوش سپردن به صدای برگ­ها و طنینِ خوش پرندگان نیست. اینجا زهر هجرانی جاری است و هیچ چیز را با هیچ چیز نمی ­توان پیوند داد. اینجا کومه­ هایی است از تندیس ­های درهم ­شکسته و فراموش ­شدۀ عصر ایمان و انسان. آنچه هست هیاهوست و صُنع و انسدادِ حس شنوایی در چاردیواری خشک و سترون عصر مدرن.

آری، اینک با دو انسان مواجهیم؛ آنچه که در این دو مشترک است، حس درد و رنج و تألم است و آنچه این دو را منفصل می­ کند، حس امید و نومیدی است. در یکی برخاستن و کوشیدن و در دیگری نشستن و گریستن. انسان مولوی در پی راهی است به رهایی و انسان الیوت، مغموم از یادمان ­های مه­ آلود، اینک به سرزمین بایرِ روبرو چشم دوخته است.