روانم کاهیده شده بود. آزردگی به هیاهوی باد بی نیازی تنیده بود. به خواب رفتم. خوابی در قعری ناپدید و در سکوت پرطپش دیروز. آذرخش زمان بر جانم چکید. در همان کوی، روبروی همان خانه. همان درِ سبز کم فروغ. همان درخت انار. بوی انار و زمزمۀ برگها و آفتاب بی دریغ تا به امروز در جانِ من است؛ همان بوی خنک که از دالان باغ می آمد. اطرافم پر از خامُشانی بود که سخن می گفتند اما من عاجز از زبانِ خاک. کسی من را به جا می آورد؟ با دستانی تُرد از جنس بی زمانی همراهم بودند. انار را دوباره بو کردم. زمان بی رمق بود. سفیدی دانه هایش هنوز در جانم میدرخشد. همه جا بوی خاک کوچه های باغ را می داد. همه جا ندای پاک جابه جایی طبیعت می پیچید. زمان را پشت سر گذاردم و در دالان بی زمانی، صداهای ناشنیده را می شنیدم. همان کوی حماسی؛ ازلی ترین خاطره ام در ابدی ترین دالانِ وجود. صبح، صدای ونجلیس را شنیدم که جنون آمیز نوای «پیام ها» را در گوشم می خواند. من پیامِ صبح را دریافتم. در امتداد موسیقی آرام گرفتم. پیوسته به عزلت گذشته بازخواهم گشت و به آن کوچۀ پرانار و آن پنجرۀ ازلی. باد در ابرها پیچیده بود. پیام صبح روشن بود: خامُشان به صدهزار زبان در حدیث و گفتارند.