«این مقاله در روزنامه شرق مورخ 13 خردادماه 91 به چاپ رسید»
ما دیگری را ساخته ایم
چون دیگری که ما را ساخته است؛
ما نیازمند هم بودیم.
(پل الوار)
اگر نگاهی اجمالی به متون نقد و نظریه های ادبی بیندازیم، مشاهده خواهیم کرد که یکی از رویکردهای مهم در دوران مدرن توجه به مخاطب و افق انتظارات اوست. در باب اینکه مخاطب آثار ادبی، هنری، فلسفی، … از چه جایگاهی برخوردار است سخن بسیار گفته شده؛ فعال بودن مخاطب در فرایند خواندن و درک اثر، نقش به سزای ذهنیت خواننده، موجودیت بخشیدن به اثر و …. همه و همه از مسائلی است که جدا از رویکرد ادبی، به نقش و کارکرد مخاطب در پروسۀ درک و انتقال پیام میپردازد. از این رو، صحبت از فحوا و معنای یک متن، فیلم، اثر هنری، … بدون توجه به سهم خواننده و مخاطب چندان معقول به نظر نمیرسد.
اما سوای همۀ بحثهای هنری، ادبی و روانشناختی که در باب نقش مخاطب وجود دارد، شاید بد نباشد به وضعیت مخاطب آثار مختلف فرهنگی در ایران نگاهی بیندازیم. به بیان دیگر شاید بهتر باشد این پرسش را مطرح کنیم که مخاطب تا چه اندازه برای سخنرانان، داستان نویسان، متفکران، فیلم سازان و … اهمیت دارد؟ و تا چه اندازه به کنش میان مخاطب و اثر برای افزایش سطح فرهنگی اجتماع توجه داریم؟ شاید اگر به تیراژ و تعداد کتابهای چاپ شده در حوزه هایی مثل فلسفه، هنر، ادبیات و … نظری بیفکنیم درخواهیم یافت که در قیاس با جمعیت کشورمان از مخاطبان بسیار کمی برخورداریم. اگر نگاهی به مخاطبان فیلم های غیربازاری و تا حدی معناگرا بیندازیم فوراً متوجه میشویم که چه تعداد تماشاچی گمشده داریم. علل بسیاری را می توان در باب مخاطب گریزی در حوزه های مختلف فرهنگی برشمرد، اما به نظر راقم این سطور یکی از مهمترین و شاید بنیادیترین این عللها، عدم درک درست از ذهنیت مخاطب و عدم شناخت از انتظارات و توقعات اوست. به بیان دیگر، گمان میکنیم که می توان به هر نحوی که مطلوب و خوشایند ماست، مخاطب را بازی دهیم؛ در حالی که وقتی هنرمندی، داستان نویسی، فیلم نامه نویسی دست به قلم می برد باید بداند که خواننده اش چه افق انتظاراتی دارد تا از همین رهگذر بتواند تاثیری پایدار و مناسب بر مخاطبش داشته باشد. نمی شود داستانی نوشت که هیچ کس نخواند و بعد هم بگوییم که جامعه قدرت درک ندارد و داستان من پست مدرن است و جامعه عقب افتاده. نمی توان فیلمی ساخت که تماشاچیاش در سالن سینما چرت بزند و بعد هم بگوییم فیلم ما آوانگارد بود. این سبک توجیه و توسل به اصطلاحات و واژه های پرغموض که نه خودمان سر درمی آوریم و نه دیگران، از عجایب فضای فرهنگی ماست. سپر کردن این اصطلاحات ثقیل در برابر کم بضاعتی خودمان، کنشی ضدفرهنگی است. پروسۀ عجولانه ترجمۀ آثار دشوار و مخاط بگریز در حوزه هایی مثل فلسفه، ادبیات، هنر و …. باعث کدر شدن فضای فرهنگی ما گردیده است. درحالی که بسیاری از مفاهیم اولیه و کلاسیک در حوزه های مختلف هنوز به خوبی درک و ضبط نشده، می بینیم که مدعیان به دنبال وارد کردن مفاهیم و مضامین پست مدرن و آوانگارد هستند. در حالی که هنوز داستا ننویسی کلاسیک در ایران چندان نسج نگرفته، نویسندگان به دنبال شگردهای پست مدرن – و البته خامشان – هستند. همین مسائل ریز و درشت است که مخاطب ما را گریزان کرده و شکاف فرهنگی میان طبقات جامعه به وجود آورده است. باید دانست که هر شگرد به ظاهر کوچک و ناچیز در ادبیات، هر پلان به ظاهر بی اهمیت، هر ضرباهنگ به ظاهر کوتاه، هر جمله به ظاهر راحت و ساده می تواند تأثیری شگرف در مخاطبش داشته باشد. باید در نظر داشت که جدی گرفتن و توجه به مخاطب در تمامی مراحل خلق یک اثر می تواند مخاطب یا مخاطبانی را مجذوب نماید و سهل انگاری، عجولی و خودنمایی میتواند مخاطبان بسیاری را گریزان کند. شاید بد نباشد برای ایضاح هر چه بهتر این مطلب حکایتی از انجیل نقل کنم. تمثیلی در سه انجیل مرقس، متی و لوقا است که شاید اگر از وجه دیگری بدان نظر کنیم و وجوه الهیاتی و ایمانی آن را واگذاریم، کمی در خور تأمل باشد. این حکایت که از زبان عیسی نقل میشود دربارۀ بذرافشانی یک کشاورز است. کشاورز همین طور که بذرها را به اطراف می پاشد، بعضی از آنها روی جاده ای می افتند و پرنده ها بذرها را برمی دارند و می خورند. بعضی بذرها روی خاکی می افتند که زیرش سنگ است و علی رغم این که زود سبز می شوند اما چون ریشۀ محکمی ندارند زود هم از بین می روند. بعضی دیگر هم در میان خارها می افتند و خارها نمی گذارند که این تخمها ثمری بدهند. اما مقداری هم در زمین حاصلخیز می افتند و تا چندین برابر محصول می دهند.
اگر به این حکایت از منظری نو بنگریم و کشاورز را به مثابۀ کسانی چون نویسنده، مترجم، نقاش، کارگردان و …، بذر را به عنوان پیام آنها و زمین ها را ذهن و وجود مخاطبان در نظر بگیریم، آنگاه زوایای مهمی بر ما روشن خواهد شد. گاهی مخاطبان ما هیچ حظی از مسائل فرهنگی نمی برند و ما مدام مثل ضبط صوت در گوش آنها می خوانیم و طبعاً هیچ نتیجه ای هم حاصل نمی شود. گاهی حرف های ما کم مایه و سطحی است و گرچه مخاطب را در ابتدا جذب می کنیم ولی از آنجا که دِه از بیرون زیباست و از درون توده زباله است، این رَویه هم تاثیری نمی گذارد و به رویش چیزی نمی رسیم. گاهی هم در ورطۀ لفاظی و مُغلق گویی (خارها) می افتیم و اصلا ماهیت کار را فراموش میکنیم و صرفاً به اقناع خویش و مرعوب کردن مخاطب بسنده می کنیم. اما گاهی – البته به ندرت! – ضمیر مخاطبان را به خوبی می شناسیم و با زبان و حال آنها پیام موردنظر را انتقال می دهیم که از چنین رهگذری یقیناً تأثیر کارمان چشمگیر خواهد بود.
این تمثیل به طور موجز اشاره به زمینه های مساعد و نامساعد دارد. به بیان دیگر، برای تأثیرگذاری هر چه بیشتر یک اثر هنری، باید شرایط و زمینه های موجود را درست ارزیابی کرد و بر طبق آن به تولید اثر (کاشت محصول) روی آورد. اینکه فکر کنیم صرفا با قلمبه سلمبه گویی(gobbledygook)، با ذکر چند شگرد و اصطلاح و چند حرف دهن پرکن قشنگ میتوانیم مطرح شویم و مخاطب را مرید خود کنیم، ایدۀ بسیار خطرناکی است. بالاخره یا ما قصد تاثیرگذاری داریم یا مقاصد شخصی مان را دنبال می کنیم. باید بدانیم که کنش فرهنگی، یک کنش اجتماعی است. نمیتوان خواننده یا مخاطب را از این کنش کنار گذاشت. زنده بودن هر اثر هنری به دیده شدن، خوانده شدن، شنیده شدن و پذیرش آن از طرف مخاطب است. یک نویسنده یا هنرمند متعهد باید بتواند درک درستی از شرایط و مخاطبانش داشته باشد تا پیامش موثر بیفتد و در نتیجه کنش فرهنگی کارآمدتر شود. وگرنه این ره صرفا به ظلمت افزایی در عرصه فرهنگ کمک خواهد کرد.