به نام نسلی که بغض بود و بوسه ندید!

ما متولد آوار بودیم،

از دل زوزه‌های پناهگاه‌ها،

از صدای بمباران و بوی نفت و نان خشک…

در کوچه‌هایی که صدای توپ، لالایی شب‌های بی‌چراغمان بود.

ما نسل خاکستری خاطره‌ایم،

در کلاس‌هایی که تخته‌اش،

آینده‌ای را می‌نوشت که هرگز نرسید.

ما را به صف کردند؛

برای شیر خشک، برای مدرسه، برای کنکور، برای کار، برای سفر، برای هیچ…

و همیشه یک «نفر قبل» از ما، آخرین سهم را برد.

دلمان دانشگاه می‌خواست و وطن،

دستمان اما پر بود از فرم‌های خام اداری،

و پرونده‌هایی که هیچ‌وقت “ارجاع” نشد.

هر کجا رفتیم، جا نبود.

هر جا ماندیم، راه نبود.

دل‌مان لک زد

برای یک سطر ساده:

«تو را دیدم و دنیا عوض شد…»

اما دنیا عوض نشد؛

ما شدیم

خاکسترِ شعرهای نانوشته.

ما عاشق شدیم در سایه‌ی سانسور،

نامه نوشتیم بی‌پاسخ،

ترانه شنیدیم بی‌صدا،

گریستیم بی‌خاطره.

به ما گفتند مقاومت،

ما مقاومت کردیم.

گفتند قناعت،

ما قناعت کردیم.

گفتند صبر،

صبر کردیم…

اما هیچ‌کس نگفت که پایانش،

بی‌فروغی و فراموشی‌ست.

ما روی سیم خاردار تاریخ،

قدم زدیم و هنوز هم

کف پایمان زخمی است.

ما زیر نگاه‌ سربیِ تاریخ،

قد کشیدیم بی‌آنکه دیده شویم.

اکنون، با چشم‌هایی بی‌نور و

پنجره‌هایی خاک‌خورده،

در دلِ سکوتی سنگین،

ایستاده‌ایم؛

همچون اشباحی بی‌سرنوشت،

در کوچه‌ها پرسه می‌زنیم،

شاید کسی، جایی،

دوباره بگوید: “زندگی”…