آنجا که آفتاب در آغوش آتش افتاد: حکایت دیدار شمس و مولانا

190908

در غروبی از روزگاران قونیه، نسیمی از تبریز آمد، بی‌خبر، بی‌نام، بی‌نشان؛ مردی ژولیده، با چشمانی که گویی شب قدر را دیده بود و لبانی که سرّ الست را می‌دانست. مولانا در حلقهٔ شاگردان، در کتاب و وعظ غرقه بود، که ناگاه صدای شمس چون رعدی در جانش پیچید:
«ای مولانا! بگو، محمّد برتر است یا بایزید؟»
سؤالی که همچون تیری آتشین، پرده‌های علم و تعارف را درید. مولانا مبهوت شد. آن لحظه، گویی کوه علمش ترک برداشت، و جویبار جنون از آن جاری شد. دیگر کتاب معنا نداشت، کلام رنگ باخت، و تنها عشق باقی ماند. شمس، آینه‌ای بود که مولانا در آن، خویش را ندید، بلکه خدا را یافت.
در آن لحظه، که دو جان در هم پیچیدند، شعری در جان عالم شکفت:
زین همرهانِ سست عناصر دلم گرفت
شیرِ خدا و رستمِ دستانم آرزوست
مولانا، پیش از آن، واعظی بود فقیه؛ پس از دیدار شمس، عاشقی شد واله، مجنونی که لیلای او نور بود و ناله. به جای فتوا، فریاد زد:
من غلامِ قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخنِ دلبر دل‌آویز مگو
چهل روز، آن دو در حجره نشستند؛ نه کسی را راه بود، نه حرفی از این جهان. شمع و پروانه راویان آن سماعند، اما این، رقص جان بود در آتش عشق. و چون مولانا باز آمد، دیگر آن شیخ پیشین نبود. خرقه را رها کرده بود، و رقصان در کوچه‌ها می‌گذشت، با دلی آکنده از بی‌خودی و لب‌هایی مملو از شعر:
چون درونِ دل شوی، بی‌علتی
بینی اندر دل هزاران دولتی
شمس، آن شوریده‌دل الهی، با یک نگاه، مولانا را از مدرسه به میدان رقص کشاند، از دایره‌ی منطق به مدار جنون. و مولانا، که پیش از آن کلمات را می‌نوشت، از آن پس کلمات را می‌رقصید؛ شور سماع در جانش افتاد، و هر واژه‌اش شد نغمه‌ای از عشق. دیدار شمس، آغاز آتشی بود که مولانا را سوخت و سوزاند، و خاکسترش بر باد نرفت، بلکه دفتر شد؛ دفتر شمس، دیوان شور، قرآنِ عاشقان.
تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را؟
در آن دیدار، دو روح که ازلی بودند، گویی پس از قرن‌ها غربت، دوباره هم‌آغوش شدند. آسمان گریان شد، زمین بوسه بر قدم‌شان زد، و تاریخ، این لحظه را در قلب خویش به یادگار نوشت. شمس آمد، اما نرفت؛ در دل مولانا خانه کرد، و در کلماتش مانْد، تا ابد.