
آن نگین حکمت و آفتاب بلند عشق، که واژه را جان داد و جان را واژه کرد، نه تنها شاعری بود از دیار گنجه، بلکه آموزگاری بود از تبار روشنایی؛ مردی که واژه را به نور آغشته کرد و شعر را به جان و حکمت آراست. زمانهی نظامی، عصری بود که شمشیر میدرخشید، اما او قلم را برگزید تا از میان غبار جنگ، راهی به سوی خرد و عشق بگشاید.
نظامی، زبان را از قید سطحیگویی رهانید و به ژرفای معنا کشانید. او واژه را نه برای طبعآزمایی، که برای جانبخشی به اندیشه به کار بست. از غوغای زر و زور گریخت و به کنج خلوتی خزید، تا صدای دل را بیمیانجی بشنود. در جهانی که شاعران بسیار بودند، او یگانه بود؛ نه مقلد پیشینیان، که بنیانگذار مسیری نو. این خلوتنشینیِ پُر غوغا، گرچه در میان خلق میزیست، اما دلش در کنجی از عزلت مأوا داشت. نه دربارها او را فریفتند، نه زرِ پادشاهان راه به جانش برد. او آگاهانه خلوت را بر هیاهوی برگزید، و از خلوتِ خود، جهانی پُر صدا آفرید.
«پادشاه آتش است کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش»
شعرهایش، آمیختهای است از ساختار استوار و زبانی زرین؛ تلفیقی هنرمندانه از روایت، تمثیل، موسیقی درونی و تصویرپردازی خیالانگیز، که در قالبی سنجیده و پرنظم، جان سخن را در جام هنر میریزد. آثارش، آیینههاییاند در برابر انسان، تا خود را در چهرهی عشق و عقل، در روایت رنج و رهایی، تماشا کند.
«خمسه»اش را نه چون مجموعهای از داستانها، بلکه بهسان پنجرههایی به پنج بُعد از جان آدمی آفرید: حکمت، دلدادگی، عرفان، اسطوره، و فلسفه. در این پنجگنج، نظامی خود را به کمال رساند؛ چنانکه گویی هر دفتر، آینهای بود تا پارهای از روح خویش را در آن بازتاب دهد. کلام او، در عین ظرافت، مملو از عمق است؛ در عین شیرینی، حاوی تأمل؛ و در دلِ خیال، منزلگاهِ عقل.
«مخزنالاسرار» نه تنها دفتر حکمت است، که مرقعی از روانشناسی انسانی است. در «مخزنالاسرار» سکوتِ حکمت را به آواز بدل ساخت. در «خسرو و شیرین»، طعم شیرین دلدادگی را با تلخی تقدیر درآمیخت. «خسرو و شیرین»، شاهکاریست که در آن، عشق نه در سایهی هوس، که در آفتاب وقار میبالد؛ روایتیست از دلدادگیِ باشکوه، آمیخته با شوق، شکیب و شکوه. در این منظومه، شیرین نه تنها معشوقی است دلربا، که زنی است فرزانه، آزاد و استوار؛ و خسرو، شاهیست که برای عشق، تاج را خاک میکند. نظامی در این اثر، عشق را چون جامی از بلور، در دست عقل نهاده، و آن را با رنگ خیال و نقشِ وفاداری، به زیباترین تصویر ممکن آراسته است. در «لیلی و مجنون»، آهِ عاشقانه را به افسانه بدل کرد و تا امروز، نام دو عاشق را بر لب هر دلسوختهای نشانده است:
«کسی کز عشق خالی شد فسردهست
گرش صد جان بوَد بیعشق مُردهست»
نظامی، بیش از آنکه شاعری باشد در پی وصف طبیعت و مدح شاهان، پیامآوری بود در پی روشنگری جانها. در «هفتپیکر»، اسطوره را چون رختی رنگین بر تن حقیقت پوشاند. برخلاف بسیاری از شاعران عصرش، نظامی زن را نه در بندگی و ضعف، که در آگاهی و زیباییِ عقل و عشق مینگریست. شیرین، فرزانه و دلیر است؛ همچنان که هفت بانوی “هفتپیکر”، هر یک حکایتی ژرف و نغز روایت میکنند. در چشم نظامی، زن نه سایهروشنِ مرد، بلکه خورشید خودساختهی خویش است. در «اسکندرنامه»، جهانگیری را نه در شمشیر، که در سلوک معرفت بازتعریف کرد. «اسکندرنامه»، سفرنامهایست از خاک تا افلاک، از قدرت تا معرفت؛ حکایتی که در آن، جغرافیای جهان بهانه است، و مقصد، بیداری روح.
«در آن تخت بی تاجور بنگریست
بر آن جام می بیباده لختی گریست»
نظامی، نه تنها شاعر کاغذ و قلم، که معمار جان آدمیست؛ که در هر بیتش، پلیست میان عشق و عقل، و در هر اثرش، آینهای برای تماشای خویشتن. سخن در دهان نظامی، جامی بود از جان؛ پر از شرابِ معنا، سرشار از روشنی و شور. و ما، هنوز تشنهایم. او همچنان بر تارک ادب ایستاده است؛ نه چون نامی بر کتابها، که چون نَفَسی در سینهی زبان فارسی.
«ما که در پرده ره نمیدانیم
نقش بیرون پرده میخوانیم»